ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب


ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد


روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ


روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک


روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر


در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره وار


هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب

کی به آواز مذن بر توانم خاستن


زانکه می باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده ام


گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی


هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر


ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور


عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب